کد مطلب:235172 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:331

تلاش ناکام
فصل زمستان با بادهای خشك شمالی آغاز شد... و بادها به همراه خود سرمای ارتفاعات و قله های پوشیده از برف را داشت.

خورشید توسط ابرهای یخ زده احاطه شده بود... به گونه ای كه قرصی رنگ باخته را می ماند كه نه گرما دارد و نه نور. برخی از كسانی كه از حجاز و از شهر مدینه آمده بودند، به خورشید تابانی اشتیاق داشتند كه صحراها را با دریایی از نور و گرما فرامی گیرد. در آن فضای سیار سرد، حماسه ی كشمكش میان دو شخصیت در خاندان علوی و عباسی آغاز گردید. و عنكبوت نخستین رشته های آشیان سست خویش را درهم تنید... مأمون در حالی كه هنوز چند روزی از رسیدن كاروان نگذشته بود با حیله گری گفت: - ای فرزند رسول خدا! من از فضیلت، علم، پارسایی و ورع و عبادت شما آگاهم و اعتقاد دارم كه شما برای خلافت از من سزاوارترید! امام نگاهی اندوهبار افكند و فرمود: - با بی رغبتی نسبت به دنیا به نجات از شر دنیا امیدوارم و با پرهیز از محرمات به كسب نیكی ها و خوبی ها امید دارم و با فروتنی در دنیا به داشتن



[ صفحه 116]



جایگاهی رفیع در پیشگاه خدا چشم امید بسته ام. هدف من آخرت است... آن جهانی كه آكنده از حیات حقیقی است... همانجا كه آینده ی حقیقی انسان نهفته است. به نظر می رسید مأمون به هیچ صدایی جز آن اهداف و اغراضی كه در اعماق وجودش موج می زد، گوش نمی داد: - به اعتقاد من بایستی خود را از خلافت عزل نمایم و این منصب را به شما بسپارم! فضل بن سهل كه بر گفتگوی دو مرد نظارت داشت و از موضعگیری علی كه اندوهگین تر به نظر می رسید، به شدت متحیر گشته بود... به پیشنهاد مأمون مبنی بر كناره گیری از مهم ترین منصب دولت... خلافت... مالكیت سرزمین و مساحت های پردامنه ای از سرزمینی لبریز از خیر و بركت و عالمی پرلذت گوش می داد. مرد گندمگون در حالی كه برای این مزاح كردن حدی قرار می داد فرمود: - اگر این خلافت از آن توست، پس جایز نیست كه لباسی را كه خداوند بر تن تو كرده، به در آوری و برای دیگری قرار دهی و اگر خلافت حق دیگری است، جایز نیست كه چیزی را كه از آن تو نیست به من بسپاری! مأمون بسیار كوشید بر احساسات خویش غلبه كند. این علوی در اعماق وجود خویش غوطه ور است... دندان هایش را فشرد و در حالی كه از شدت خشم برافروخته شده بود گفت:



[ صفحه 117]



- بایستی این منصب را بپذیرید! - از روی اختیار چنین كاری را نخواهم كرد. [1] .

مذاكرات اولیه به شكست انجامید و فضل در حالی كه دستش رو شده بود و تظاهر به تحیر و سرگشتگی می كرد، خارج گردید: - شگفتا! مأمون را می بینم كه خلافت را به امام رضا (علیه السلام) می سپارد و رضا را دیدم كه می گوید: من توان و قدرت آن را ندارم و من خلافتی تباه تر از آن ندیده ام! فضل در درون خویش می دانست كه مأمون در پیشنهاد خلافت به امام، جدی نیست. او چگونه در مورد جایگاهی بدین مهمی كه دیروز، سر برادر خویش را به خاطر آن جدا ساخت، كوتاهی می كند؟ شب های سرد ماه ژانویه سپری می شود و سرما در كوچه های مرو به گردش در می آید... مأمون پیوسته مشغول نقشه كشیدن است... برای آینده ی نامعلوم خویش... او از نخست وزیر خویش بیمناك است... همان ایرانی ای كه می داند چگونه از خراسان آتشفشانی خروشان و ناآرام به وجود بیاورد.... در آن شب زمستانی و در حالی كه مأمون و وزیرش شطرنج بازی می كردند، مأمون در حالی كه تظاهر به مهر و محبت می نمود، گفت: - ابوالعباس! تو به دولت خدمت كرده ای. نظرم این است كه تو را به ازدواج دخترم درآورم. فضل اعصابش درهم ریخت و مهره ی پیاده نظام از



[ صفحه 118]



دستش بر زمین افتاد. ولی با این حال گفت: - او نوه ی من محسوب می شود! - چه اشكالی دارد؟ - این ازدواج بر خلافت آداب و سنت ها است... مردم ازدواج دختران خلفا با غیر خویشان خویش را نكوهش می كنند! - این هم مهم نیست... آیا من جامه ی سیاه را به جامه ی سبز تغییر ندادم... نه! نه!... مهم نیست! فضل بر خود لرزید و احساس وحشت زدگی نمود... مأمون تنها به آینده ی دخترش نمی اندیشید. بلكه می خواست جاسوسی در منزلش داشته باشد. با ترس و لرز و پافشاری گفت: - حتی اگر مرا به دار بیاویزی چنین كاری را نخواهم كرد! [2] .

فضل اجازه ی مرخصی گرفت و برخاست. هنگامی كه از قصر خارج می شد، دو مرد وارد شدند و پس از ادای احترام نشستند. مأمون رو به یكی از آن ها كرد و سخنانی را در گوش او نجوا كرد. مرد نیز از روی چاپلوسی و دون صفتی خم شد. مأمون رو به دیگری كرد و با كلماتی فشرده و موجز با او سخن گفت و این صحنه در چند لحظه پایان پذیرفت... كسی تاكنون از حقیقت آن كلمات و سخنان آن شب بسیار سرد زمستانی آگاهی نیافته است.



[ صفحه 119]



ولی روز بعد شایع گردید كه مردی حكم غنا را از علی بن موسی جویا شده است و امام فرموده: - برای تو حلال است و شایعه ی دیگر اینكه رضا می گوید: مردم، بندگان ما هستند! [3] .

در آن شب، امام به بستر خویش پناه برد و در حالی كه از شدت غم و اندوه صدایش به لرزه افتاده بود فرمود: - پروردگارا! اگر راه گشایش از وضعیت كنونی در مرگ است، اینك ر مرگ من شتاب كن. [4] .

لحظه به لحظه بر تاریكی شب افزوده می شد و شهاب های آسمانی در بالای آسمان نمایان گردیدند و ستارگان نیز همچون قلب هایی كند و كم رمق به نورافشانی پرداختند.



[ صفحه 121]




[1] حياة الامام الرضا، ج 2، ص 292.

[2] الوزراء و الكتاب، الجهشياري، ص 307.

[3] حياة الامام الرضا، ج 2، ص 220.

[4] همان، ج 2، ص 372.